loading...
شلمان|سایت سرگرمی و تفریحی
علیرضا بازدید : 161 جمعه 26 مهر 1392 نظرات (0)

 

 

...سرمو از توی ماشین بیرون آوردم و از مرد دوچرخه سوار پرسیدم:

_ آسایشگاه سالمندان توی همین خیابونه؟

مرد لحظه ای سرشو پائین آورد و توی ماشینو وارسی کرد! اول یه نگاه به من کرد بعد یه نگاه به پدرم. از اینکارش تعجب کردم. ازش پرسیدم:

_ به چی نگاه می کنی آقا؟

مرد سرشو به علامت افسوس تکان داد و آهی کشید. بعد با دست راستش انتهای خیابونو نشونم داد و گفت:

_ سر بن بست پنجم...

ازش تشکر کردم و به سمت بن بست پنجم راه افتادم. توی آسایشگاه، بعد از پر کردن فرم عضویت، پدر رو تحویل اونجا دادم.

احساس بدی سراغم اومده بود. به خونه که رسیدم، نسرین برام شربت آورد و حال پدرمو پرسید. توجهی نکردم. وارد اتاق طاها شدم و در رو محکم بستم

طاها با آجرهای پلاستیکی رنگارنگش مکعبی با دیوارهای بلند ساخته بود. کنارش لم دادم و پرسیدم:

_ این چیه ساختی پسر گلم؟!...

طاها با ناز کودکانه ش گفت:

_ این آسایشگاهه! مامان نسرین گفته اونجا بهشت باباهاس!

و بعد درحالیکه سعی میکرد عروسک محبوبش رو میون خونه کوچولوش جا بده با هیجان ادامه داد:

- اینم تویی بابایی... باید بذارمت این توو!!!

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 188
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 36
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 61
  • بازدید امروز : 181
  • باردید دیروز : 290
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 471
  • بازدید ماه : 2,090
  • بازدید سال : 10,173
  • بازدید کلی : 163,039